شعر آفت از علیرضا آذر
به دفتر خاطرات مجازی من خوش آمدید

چهار شنبه 30 شهريور 1401 ساعت: 13:5
نویسنده : معین کریمی

شعر آفت از علیرضا آذر

شعری از کتاب اسمش همین است سروده ی علیرضا آذر

نام شعر: آفت از کتاب اسمش همین است

شاید شعار است این شعور شعر تو در تو
هر کس به میزان شکارش مشک از آهو
این درد تاریخی شاعر بودن من هاست
باید بفهمانم که شاعر تا کجا تنهاست
هر جا که پای شاعری در ماجرایی هست
جنگل خیابان می شود بن بست در بن بست
هر جا که دست شاعری بر زخمه ای باشد
یک پرده سازی هی نمک بر زخم می پاشد
هر کس کنارم بوده سر تا پا دهن بوده است
یک خط جا گوشی که گوش زخم من بوده است؟
من شاعرم با شاعران بازی نباید کرد
در پیچ و تابم دست اندازی نباید کرد
من شاعرم از کاه واژه کوه می سازم
شیطان بغرد ضجه ی نستوه می سازم
من شاعرم قوز زمین هم قد قدم نیست!!
یک قبله گاه دیگرم شاعر شدن کم نیست
حالا که از عرشم به فرش آورده اند اینم
جام جهان و کهشکشان را ریز می بینم
من شاعرم گرچه لباس کفر می پوشم
یک جرعه غیر از زمزم اعلی نمی نوشم
من شاعرم دنیا قسم خورده به خودکارم
سر سربلندم کهکشان را سرزمین دارم
من را نفهمیدند و در دفتر خطا کردند
رجاله گان واژه در من کودتا کردند
گاهی تمام خلقت کامل مرا خوانده است
گاهی به درک مصرعم یک عمر درمانده است
بالا نشینان زیر پای کودکان ماندیم
سر خورده از توبیخ و توهین جهان ماندیم
این مثنوی شاهد به پای بیت ها مردم
گاهی به نفع واژه ای فحش پدر خوردم
ناموس من شد شعر من مادر حلالم کن
قید مرامم را بزن مادر حلالم کن
رکعت به رکعت توبه کردم بر نمی گردم
هر شب نمازم را قضای مثنوی کردم
گاهی به نرخ روز مردم نان تنوری شد
گاهی به نانی خلقت انسان تنوری شد
گاهی چراغ راه کمرنگ غریبانم
گاهی خدای مردم مردم فریبانم
یک دشمن دیرینه در دنیای دفتر هست
یک شاعر از این حس گم سر در نیاورده است
من شاعرم عشق آمد و خونابه نوشم کرد
لیلاج خاکستر نشین خود فروشم کرد
دلشوره دارم نازنین دلشوره می فهمی ؟
شاعر نبودی حال شاعر را نمی فهمی
من شاعرم کاری بکن تندیس زن باشی
معشوقه ی عاشق کش شاعر شکن باشی
حس شکستن را تبرزن ها نمی فهمند
این شورش مردانه را زن ها نمی فهمند
لب های سردی که تنم را زیر و رو کردند
بی آبرویانی که قصد آبرو کردند
گفتند اگر حکم دل است از کوچه اش رد شو
سنگی سرت را هم شکست از کوچه اش رد شو
کرد آفریدند آدم زخم گران باشد
سلطان صاحب مرده ی صاحب قران باشد
مرد آفریدند انتهای درد وخون باشد
ظاهر نگه دارد ترک هست از درون باشد
ای زن نزن بیرون بکش نیش زبانت را
این شاعر از هم می پکاند استخوانت را
در یک کجای صورتت چشم سرودن نیست
آن زن که شاعر را نمی فهمد زن نیست
شعری که شاعر کشت و تقدیم فلانی شد
معشوقه ای که مفت و مجانی جهانی شد
من شاعرم نفرین من خون و خطر دارد
هر مصرعم یک مار صد سر زیر سر دارد
من شاعرم اما به نانی کوچکم کردند
قیچی به قیچی از غزل ها واژه کم کردند
حالا شبم را در خیال خام می خوابم
پهلو به پهلو در تب و اوهام می خوابم
شاید زمین ما را بدهکار خودش کرده است
عمری دمار از شاعر و شعرش درآورده است
کارم به آنجایی کشیده جمله می کارم
یک خوشه شعر سر سلامت بر نمی دارم
این خاک بی حاصل علاج درد آدم نیست
یک فصل کامل انتظار از آسمان کم نیست
چیزی نبارید و زمینم داغ تاول شد
یک قرن دیگر سفره ی خالی معطل شد
یک قرن افسرده زمینم خشک و خالی ماند
بخت سیاهم در مدار خشک سالی ماند
گاهی چنان چشم انتظار وحی بارانم
یک ماه کامل سوره ی والابر می خوانم
ابری نخواهد کُشت وقتی قحط سالی را
دستی نخواهد کشت گندم زار خالی را
حالا پس از عمری جهانم خوشه ای داده است
باران گرفته وضع و حال خاک آماده است
از بس که ترس از شوری چشمان تان دارم
دور تمام خوشه ها را یاس می کارم
هر بچه یاسی عطر آداب و ادب دارد
هر بوته یاسی " و ان یکادی " زیر لب دارد
جمع ستوران نوش جان دیوار بی دیوار
لولو مترسک هم نخواهد داشت گندم زار
پرچین مان را با مرسک ها نمی خواهم
بودن به سبک آدمک ها را نمی خواهم
هر چه کلاغ پاپتی هرچه کبوتر هست
هر موش کوری که سر از اینجا در آورده است
گندم به گندم نوش جانش باز می کارم
من دست از این رنج طلایی بر نمی دارم
اما به آدم های این محدوده بد بینم
باید که با داس و کلنگ و خیش بنشینم
اطراف خود یک گله اختاپوس می بینم
با چشم های باز هم کابوس می بینم
مردان شهر از جانتان یا دست بردارید
یا روی گندم زار من انگشت مگذارید
این طور اگر چشمان تان با یاس ها باشد
می ترسم آخر کارمان با داس ها باشد
شب های نامردی فراموشم نخواهد شد
یک عمر ولگردی فراموشم نخواهد شد
من شاعرم معنای گندم در بیابانم
یک جمله در بیت خیابان ها نمی مانم
من آخرین چادرنشین کوه بر دوشم
هر شب ردایی تار و پود از صخره می پوشم
از خون و خون بازی از عمق درد می آیم
از لای دندان سگ ولگرد می آیم
از ابتدای زندگی آوار نوشیدم
طغیان بهتان از در و دیوار نوشیدم
حالا اگر پشمی نمانده بر کلاه شعر
باید بترسید از سیاه دود آه شعر
من شاعرم با شاعران بازی نباید کرد
در پیچ و تابم دست اندازی نباید کرد

علیرضا آذر

لینک خرید کتاب اسمش همین است


 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



:: موضوعات مرتبط: اشعار شاعران و ترانه سرایان داستان و کتاب معرفی کتاب
:: برچسب‌ها: شعر آفت از علیرضا آذر علیرضا آذر اسمش همین است کتاب کتاب شعر کتاب اسمش همین است از علیرضا آذر کتاب اسمش همین است کتاب علیرضا آذر شعر علیرضا آذر شعر آفت شاعر شاعرانه شعر و شاعر شاعر علیرضا آذر خرید کتاب خریدکتاب علیرضا آذر خرید کتاب اسمش همین است


کد پربازدیدترین



اکانت ما در شبکه های اجتماعی :

اکانت ما در فیسبوک اکانت ما در اینستاگرام اکانت ما در Pinterest کانال ما در تلگرام